تمام
شاید یک روز یک نفر
جوری آدم را بخواهد که خواستنش به این راحتی ها تمام نشود !
“سیلویا پلات”
من با کتونیم قدم میزنم زیر بارون و به تو فکر می کنم
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد
مشیری
تلخم
تلختر از غروب جمعه پاییزی که هواش عجیب دو نفرست
و عجیب دلــم هوای قدم زدن کرده با تویی که نیستی
می گم یه وخ زشت نباشه
من امسالو با تنهایـــــــی شروع کردم
شبیه کسی که از یک آدرس تنها پلاکش را می داند
در ازدحام آدمها و خیابانها دنبال دستهایت می گردم !
معجزهها با باد رفتهاند
و چشمانی که چشم مرا گرفت
همیشه در حاشیهی آینه جا ماند
و پشت پنجره چقدر نیامد
آنکه قرار بود...